خواهر گلم خواهر گلم ، تا این لحظه: 26 سال و 11 ماه سن داره
اورانوساورانوس، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
سیاره منسیاره من، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
للیللی، تا این لحظه: 25 سال و 11 ماه سن داره

🌠سیاره

preoccupied

انقدر کلافه و نگرانم که حدی نداره ،نمیدونم چرا اینجوری شدم همش دوست دارم یه کاری بکنم که حواسم پرت شه اما نمیشه ...شاید از هوای پاییزه یا شایدم ...ولش کن .بهتره انرژی منفی ندم هم به خودم هم به بقیه که گاهی اوقات به اینجا سر میزنن!خواهرم طبقه بالا درس میتونه اما من همش در حال راهپیمایی تو خونه ام ،دوست دارم فرار کنم از جایی که کتابام هست ،همین چند روز فاصله ای که افتاد باز دورم کرد از اون پیوستگی که داشت بوجود می اومد .خدا کنه این حالتام از بین بره هرچه زودتر وگرنه دیگه دووم نميارم... بهتره برم یکم ساز تمرین کنم شاید بهتر بشم ،البته اونم که داره سخت و سخت تر میشه و من همچنان به خواهرم نيازمندتر تا سوالاتی که واسم پیش میاد حل کنه و اون همچنا...
18 آبان 1394

ادامه دارد همچنان!

امشب هم مامان و بابام واسه دیدن لباس مجلسی رفتن بازار که بعد از کلی گشت و گذار ،واسمون یه مدل کت و شلوار دیدن و قیمت گرفتن ،مامانم که خیلی خوشش اومده بود اما بابام گفته بريم چند جای دیگه رو هم ببینیم و بعد تصمیم بگیریم.یه چیزی که هست نمیدونم کت و شلوار واسه تالار خوبه یا باید پیراهن یا دامن باشه ؟!
18 آبان 1394

امروزم

این جلسه که میشد جلسه پنجم کلاسم ،ساعت 4با بابام رفتیم بیرون و 4و 20دقيقه رسیدم جهاد ،نفر اول بودم ،قطعه El condor pasa رو واسه امروز تمرین کرده بودم ،اما ...یه قسمت اون که نت های اچاکاتورا و اپاچاکاتورا داشت رو به خاطر کند بودن انگشت گذاریم نتونستم خوب اجرا کنم و باید فقط همون قسمت ها رو دوباره تمرین کنم.وقتی داشتم میزدم یکی از مسئولان جهاد اومد واسه اینکه آزمون عکس بگیره ،خلاصه که فکر کنم با ورود هر نفر ده بيستايي عکس گرفت ،فکر کنم قراره بذارن تو سایت !و باید از هفته دیگه تا ساعت 8و نیم فقط من بمونم تا با استادم دوئت Duo رو بزنیم اون کجای دلم بذارم بعد از تقریبا چهار ساعت بودن توی کلاس ،نیم ساعت اضافه هم باید وايسي ،البته چون من ...
16 آبان 1394

...

خرید امروز مامان و بابام برای لباس منجر شده به خرید خوراکی و این جوجه که واقعا نازه و واسه خواهرم خریدن . ...
15 آبان 1394

تدارکات قبل عروسی !

از اونجایی که بعد از ماه محرم عروسی دختر خالمه ،امروز مامان و بابام رفتن یه چند تا بازار که لباسا رو ببینن چجوریه .من و خواهرم نشد بريم چون خواهرم دل درد داشت و زیاد حالش خوب نبود و نمی تونست راه بره . آخ جووون فردا کلاس دارم و خیلی خوشحال میشم که اتفاق خاصی نيفته ،هفته قبل خیلی غير منتظره اون اتفاق بد واسم افتاد.  
15 آبان 1394

بدون عنوان

جلسه پیش معلمم واسم 3تا کتاب جدید آورد که خیلی خوشحال شدم ،یکی از اون کتابا دونوازي با پیانو که قراره با یک نفر از بچه های تو فرهنگسرا تمرین کنیم ،یکی هم کتاب قطعه های فلوت و آخریش کتاب سوزوکی که خیلی دوست دارم زودتر بهم درسش بده . پ ن :مامانم امروز واسمون دوتا لباس تونيک گرم واسه تو خونه خرید که واقعا زیباست دستش درد نکنه،بعلاوه کتابامم واسم سیمی کرد که راحت باشم .
14 آبان 1394

شب تولدم

شب خوبی رو سپری کردم با کلی خاطره ،ترجيح دادم تولد امسالم فقط با حضور اعضای خانواده باشه ،همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ،چون ارزوهام زیاد بود قبل از فوت کردن شمع تو دلم مرورشون کردم ،با فوت کردن شمع یه احساس خاص توی دلم بوجود اومد ،الان که فکر میکنم نمیدونم شاید یه حس بین شادی و غم ... بعد گرفتن کادوها از مهربوناي توی زندگیم و روبوسی و تبریک ،بعد بریدن کیک تولد و نوش جان کردنش ....تموم شد. همه این اتفاقات توی قلبم ثبت میشه برای همیشه................................................
14 آبان 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 🌠سیاره می باشد